نی نینی نی، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

برای تو نفسم

حرکات شیرین

فندق مامان الان 5 دقیقه بیشتره که مدام داری تکون میخوری ویه کوچولو هم حرکاتت شدیدتر شده و حس کردنش راحت تره ومن همینطوری دراز کشیدم و با چشمای بسته دارم به حرکات شیرین تو دقت میکنم نفسم آخه اولین باره که حرکاتت طولانی شده پسرکم ...
15 مهر 1395

هیئت

سلام پسرکم امروز دوم محرمه و خیلی خوشحالم که الان که تو توی شکممی رفتیم توی ماه محرم... دوشبه که سه تایی میریم هیئت...دوست دارم پسرم هیئتی و حسینی بشه...انشالله انشالله اما حسین خودش بهمون عنایت کنه پریشب که روضه شروع شد تو تکون خوردی...انگار دوست نداری من گریه کنم و ناراحت بشم قربونت برم الهی فدات شم که الان تکون خوردی بابات هرروز صب بهت سلام میده و باهات حرف میزنه...چون تو دیگه الان میشنوی صدای مارو... دوستت داریم پسرکم   ...
13 مهر 1395

گل پسر مامان و بابایی

سلام پسرم...تاج سرم خداروشکر که سونو گفت سالمی  و فهمیدم خدا هدیه ای که بهمون داده پسره بابات خیلی خوشحال شد وقتی گفتم پسری... بابایی صدات میکنه صالح و این اسم و خیلی دوست داره و از اول ازدواج همیشه میگفت صالح... منم دوست دارم این اسم و چندتا اسم دیگه رو.اما بابا میگه فقط صالح انشالله که همیشه سالم و صالح باشی پسرکم و بعد از اون اولین مسافرت سه نفرمونو رفتیم قم و جمکران.26 شهریور...پسرگلم تو شکم مامانش اومد زیارت... الان دیگه رفتم تو شش ماه و تو همه جا تو بغل منی و چه حس خوبیه و حس بهتر اینه که یه مدته دیگه هرروز ضربه ها و تکوناتو حس میکنم و واضح تر شده تکونات نفسم و من همش منتظرم که تو کی...
13 مهر 1395

روز مهم

سلام نی نی فندقی من امروز برای من یه روز خیییییییلی خاصه آخه امروز دیگه میفهمم دختری یا پسری برای منو بابات که اصلا فرقی نمیکنه...انشالله اول از همه سالم باشی...اما خب خیییلی دوست دارم زودتر بفهمم جنسیتتو عزیزترینم...برات لباسای خوشگل بخرم...اسمتو صداکنم و باهات حرف بزنم و.... دارم لحظه شماری میکنم تا چند ساعت دیگه که برم سونوگرافی...دیشب تا صب همش خاب سونو و دکتر دیدم. خیلی حس خوبیه اما یکم استرس دارم... انشالله همه چی خوب باشه و تو خوب خوب باشی ...
9 شهريور 1395

اولین حرفای مادرانه

سلام نی نی ده سانتی من.... دفعه اوله که میخام باهات حرف بزنم قربونت برم...نمیدونم از کجا شروع کنم. چه حس شیرینیه که دارم برای تو مینویسم.. الان تو 15 هفتس که تو دل منی و هدیه خدایی برای منو بابات... وقتی صدای قلبتو شنیدم به بزرگی خدا فکر میکردم و یه حس شیرین جدید رو تجربه میکردم...اما شاید ازون شیرین تر چندروز پیش بود تو جشن امام رضا که تو برای اولین بار تو شکمم تکون خوردی و منو حسابی خوشحال کردی و این شد که 23مرداد تو اولین بار تو شکمم محکم تکون خوردی اونم شب تولد امام رضا. خیلی بهت فکرمیکنم مامانی...اینکه دختری یا پسر...اینکه چه شکلی میشی...برام فرقی نمیکنه اما کنجکاویه مادرانس دیگه! سونو بهم گفته احتمالا دخت...
27 مرداد 1395